جای پناه. جای و سبب نجات. (غیاث) ، ریسمانی است که بر در اصطبل ملوک و امرای ولایت بندند و هر دزد و خونی که بدان پناه آرد عملۀ اصطبل محافظت او کنند و نگذارند که کسی مزاحم او شود، گویند به سر کمند پناه آورده است، تا جان داریم دست از محافظت او برنداریم. (آنندراج) : دارند جا بزلف تو دلهای مستمند باشد ستم رسیده پناهش سر کمند. شفیع اثر (از آنندراج). آرامگاه دلها آویزۀ بلند است این خون گرفتگان را آنجا سر کمند است. اسماعیل ایما (از آنندراج)
جای پناه. جای و سبب نجات. (غیاث) ، ریسمانی است که بر در اصطبل ملوک و امرای ولایت بندند و هر دزد و خونی که بدان پناه آرد عملۀ اصطبل محافظت او کنند و نگذارند که کسی مزاحم او شود، گویند به سر کمند پناه آورده است، تا جان داریم دست از محافظت او برنداریم. (آنندراج) : دارند جا بزلف تو دلهای مستمند باشد ستم رسیده پناهش سر کمند. شفیع اثر (از آنندراج). آرامگاه دلها آویزۀ بلند است این خون گرفتگان را آنجا سر کمند است. اسماعیل ایما (از آنندراج)
تماس لرد. سیاستمدار انگلیسی، متولد در ادمبورگ. وی یکی از خطبای بزرگ عصر خویش بود. (1750-1823م.) ابنزر. حکیم الهی از مردم اکس ّ و یکی از مؤسسین کنیسۀ مخالف عقاید رسمی اکس. (1680-1754م.) ویلیام. او راست: تاریخ هندوستان در عصربابر و همایون که در سال 1854 میلادی تألیف شده است
تماس لرد. سیاستمدار انگلیسی، متولد در ادمبورگ. وی یکی از خطبای بزرگ عصر خویش بود. (1750-1823م.) ابنزر. حکیم الهی از مردم اِکُس ّ و یکی از مؤسسین کنیسۀ مخالف عقاید رسمی اکس. (1680-1754م.) ویلیام. او راست: تاریخ هندوستان در عصربابر و همایون که در سال 1854 میلادی تألیف شده است
از امرای مسعود غزنوی. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 572 و 573 شود، دل تافته و بی قرار گردیدن، اندوهگین گردیدن برای کسی یا چیزی، تباه شدن جگر و سوخته و اندوهگین شدن از درد. (منتهی الارب). سوخته شدن از درد و اندوه. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، درجستن اسب. (منتهی الارب)
از امرای مسعود غزنوی. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 572 و 573 شود، دل تافته و بی قرار گردیدن، اندوهگین گردیدن برای کسی یا چیزی، تباه شدن جگر و سوخته و اندوهگین شدن از درد. (منتهی الارب). سوخته شدن از درد و اندوه. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، درجستن اسب. (منتهی الارب)
جمع واژۀ رکن. ستونها، مستمندان. فقیران.مساکین. درویشان. مردان و زنانی که قدرت بهیچ چیز نداشته باشند. (غیاث) : فضلۀ مکارم ایشان (توانگران) به ارامل و پیران و اقارب و جیران رسیده. (گلستان)، جمع واژۀ ارموله. رجوع به ارموله شود
جَمعِ واژۀ رُکن. ستونها، مستمندان. فقیران.مساکین. درویشان. مردان و زنانی که قدرت بهیچ چیز نداشته باشند. (غیاث) : فضلۀ مکارم ایشان (توانگران) به اَرامِل و پیران و اقارب و جیران رسیده. (گلستان)، جَمعِ واژۀ اُرموله. رجوع به ارموله شود
سر برداشتن، ابا کردن. قبول ننمودن. (آنندراج). امتناع کردن. نافرمانی کردن. روی گرداندن: درنگ آورد راستیها پدید ز راه هنر سر نباید کشید. فردوسی. که یارد گذشتن ز پیمان اوی دگر سر کشیدن ز فرمان اوی. فردوسی. چنان دان که کسری نه بر دین ماست ز دین سر کشیدن ورا کی سزاست. فردوسی. هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر فرق سر او زیر پی پیل بسایی. منوچهری. رستم آن را منکر شد و نپذیرفت و بدان سبب ازپادشاه گرشاسب سر کشید. (تاریخ سیستان). دیو نهد بر سرش کلاه سفاهت هرکه به فرمانش سر کشید ز فرمان. ناصرخسرو. نی سپهر از خدمت او روی تافت نی زمین از طاعت او سر کشید. مسعودسعد. هر سر که کند قصد که تا سر بکشد زو سر کمشده بیند چو کشددست به سر بر. سنایی. سر از دولت کشیدن سروری نیست که با دولت کسی را داوری نیست. نظامی. اینهمه سر کشیدن از پی چیست گل نخندید تا هوا نگریست. نظامی. عشق را بنیاد بر ناکامی است هرکه زین سر سر کشد از خامی است. عطار. می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم. حافظ. ، سر بالا بردن. (آنندراج). سر برآوردن. گردن افراشتن. بالا رفتن: زن پاراو چون بیابد بوق سر ز شادی کشد سوی عیوق. منجیک. گاه چون زرین درخت اندر هوائی سر کشد گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود. فرخی. ریاحین بر زمینش گستریده درختانش به کیوان سر کشیده. نظامی. سر نکشد شاخ تو از سروبن تا نزنی گردن شاخ کهن. نظامی. ، تاختن. روی آوردن: دلیران تیغ کینه برکشیدند چو شیران سوی گوران سرکشیدند. نظامی. زد بر ددگان بتندی آواز تا سر نکشند سوی او باز. نظامی. مبادا که بر یکدگر سر کشند به پیکار شمشیر کین برکشند. سعدی. ، پیش افتادن. برتر شدن. مقدم گردیدن. سرافراز شدن. داناتر گشتن: بزودی بفرهنگ جایی رسید کز آموزگاران سر اندرکشید. فردوسی. سریر فقر ترا سر کشد به تاج رضا تو سر به جیب هوس درکشیده اینت خطا. خاقانی. چو مینا چراگاهی آمد پدید که از خرمی سر به مینو کشید. نظامی. به اقبال تو خوابی خوب دیدم کز آن شادی به گردون سر کشیدم. نظامی. ، توسنی کردن. چموشی کردن: گمان بردند کاسبش سر کشیده ست ندانستند کو سر درکشیده ست. نظامی. ، رو برگرداندن. اعراض کردن: دل بگردان زودو گرد او مگرد سر بکش زین بدنشان و دل بکن. ناصرخسرو. عقل مسیحاست از او سر مکش گرنه خری جز به وحل درمکش. نظامی. ، مایعی را از کاسه و مانند آن بی واسطۀ کمچه و قاشقی آشامیدن. (یادداشت مؤلف) ، بالا آمدن. طلوع کردن: دهان ناچریده دو دیده پرآب همی بود تا سر کشید آفتاب. فردوسی. ، رفتن به جایی برای دانستن اوضاع و احوال امری یا کسی. بقصد تفحص بدانجا شدن. (یادداشت مؤلف). - سر از خط کشیدن، عدول کردن. به یک سو شدن: از خط وفا سر مکش و دل مبر از من کاین عشق همه رنج دل و درد سر آمد. مسعودسعد. - سر ازوفا کشیدن، رو گرداندن. اعراض کردن: امروز مکش سر ز وفای من و بندیش زآن شب که من از غم به دعا دست برآرم. حافظ. - سر در گلیم کشیدن، پنهان شدن: سر چه کشی در گلیم خیز و نگه کن تا که همی خود کجا روی و چه جایی. ناصرخسرو. - سر کشیدن به چیزی، کنایه از میل کردن و رو نهادن به چیزی. (آنندراج). - ، منتهی شدن. رسیدن. منجر شدن. - ، رساندن. بردن: میان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان که سر به شحنه و قاضی کشید و سعدی گفت. سعدی. جهل و کوریت سر به چاه کشد علم و بینندگی به ماه کشد. اوحدی
سر برداشتن، ابا کردن. قبول ننمودن. (آنندراج). امتناع کردن. نافرمانی کردن. روی گرداندن: درنگ آورد راستیها پدید ز راه هنر سر نباید کشید. فردوسی. که یارد گذشتن ز پیمان اوی دگر سر کشیدن ز فرمان اوی. فردوسی. چنان دان که کسری نه بر دین ماست ز دین سر کشیدن ورا کی سزاست. فردوسی. هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر فرق سر او زیر پی پیل بسایی. منوچهری. رستم آن را منکر شد و نپذیرفت و بدان سبب ازپادشاه گرشاسب سر کشید. (تاریخ سیستان). دیو نهد بر سرش کلاه سفاهت هرکه به فرمانش سر کشید ز فرمان. ناصرخسرو. نی سپهر از خدمت او روی تافت نی زمین از طاعت او سر کشید. مسعودسعد. هر سر که کند قصد که تا سر بکشد زو سر کمشده بیند چو کشددست به سر بر. سنایی. سر از دولت کشیدن سروری نیست که با دولت کسی را داوری نیست. نظامی. اینهمه سر کشیدن از پی چیست گل نخندید تا هوا نگریست. نظامی. عشق را بنیاد بر ناکامی است هرکه زین سر سر کشد از خامی است. عطار. می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم. حافظ. ، سر بالا بردن. (آنندراج). سر برآوردن. گردن افراشتن. بالا رفتن: زن پاراو چون بیابد بوق سر ز شادی کشد سوی عیوق. منجیک. گاه چون زرین درخت اندر هوائی سر کشد گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود. فرخی. ریاحین بر زمینش گستریده درختانش به کیوان سر کشیده. نظامی. سر نکشد شاخ تو از سروبن تا نزنی گردن شاخ کهن. نظامی. ، تاختن. روی آوردن: دلیران تیغ کینه برکشیدند چو شیران سوی گوران سرکشیدند. نظامی. زد بر ددگان بتندی آواز تا سر نکشند سوی او باز. نظامی. مبادا که بر یکدگر سر کشند به پیکار شمشیر کین برکشند. سعدی. ، پیش افتادن. برتر شدن. مقدم گردیدن. سرافراز شدن. داناتر گشتن: بزودی بفرهنگ جایی رسید کز آموزگاران سر اندرکشید. فردوسی. سریر فقر ترا سر کشد به تاج رضا تو سر به جیب هوس درکشیده اینت خطا. خاقانی. چو مینا چراگاهی آمد پدید که از خرمی سر به مینو کشید. نظامی. به اقبال تو خوابی خوب دیدم کز آن شادی به گردون سر کشیدم. نظامی. ، توسنی کردن. چموشی کردن: گمان بردند کاسبش سر کشیده ست ندانستند کو سر درکشیده ست. نظامی. ، رو برگرداندن. اعراض کردن: دل بگردان زودو گرد او مگرد سر بکش زین بدنشان و دل بکن. ناصرخسرو. عقل مسیحاست از او سر مکش گرنه خری جز به وحل درمکش. نظامی. ، مایعی را از کاسه و مانند آن بی واسطۀ کمچه و قاشقی آشامیدن. (یادداشت مؤلف) ، بالا آمدن. طلوع کردن: دهان ناچریده دو دیده پرآب همی بود تا سر کشید آفتاب. فردوسی. ، رفتن به جایی برای دانستن اوضاع و احوال امری یا کسی. بقصد تفحص بدانجا شدن. (یادداشت مؤلف). - سر از خط کشیدن، عدول کردن. به یک سو شدن: از خط وفا سر مکش و دل مبر از من کاین عشق همه رنج دل و درد سر آمد. مسعودسعد. - سر ازوفا کشیدن، رو گرداندن. اعراض کردن: امروز مکش سر ز وفای من و بندیش زآن شب که من از غم به دعا دست برآرم. حافظ. - سر در گلیم کشیدن، پنهان شدن: سر چه کشی در گلیم خیز و نگه کن تا که همی خود کجا روی و چه جایی. ناصرخسرو. - سر کشیدن به چیزی، کنایه از میل کردن و رو نهادن به چیزی. (آنندراج). - ، منتهی شدن. رسیدن. منجر شدن. - ، رساندن. بردن: میان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان که سر به شحنه و قاضی کشید و سعدی گفت. سعدی. جهل و کوریت سر به چاه کشد علم و بینندگی به ماه کشد. اوحدی
جایی در حمام که در آن جامه کنند و به داخل حمام روند رختکن گرمابه:) امیر ارسلان برخاست باتفاق قمر وزیر به حمام رفت و در سربینه لباس از تن بیرون کرد... . (امیر ارسلان محجوب جیبی 210)
جایی در حمام که در آن جامه کنند و به داخل حمام روند رختکن گرمابه:) امیر ارسلان برخاست باتفاق قمر وزیر به حمام رفت و در سربینه لباس از تن بیرون کرد... . (امیر ارسلان محجوب جیبی 210)
بریدن سر گردن زدن، ناگاه به محلی وارد شدن، سر بر آوردن گیاه از خاک، طلوع کردن آفتاب، رسیدگی کردن وارسی کردن، باز دید کردن کسی یا محلی، رفتن و خبر گرفتن از کسی
بریدن سر گردن زدن، ناگاه به محلی وارد شدن، سر بر آوردن گیاه از خاک، طلوع کردن آفتاب، رسیدگی کردن وارسی کردن، باز دید کردن کسی یا محلی، رفتن و خبر گرفتن از کسی